بهانه های عاشقانه

بهانه های دل تنها

آه ای مردم روزی که من مردم مرا در پارچه سیاهی بگذارید

تاهمه بدانند زندگی من از آن پارچه سیاهتر بوده .

چشمانم راباز بگذارید تاهمه بدانندهنوز چشم براهش هستم.

دستانم راباز بگذارید تاهمه بداننددست خالی ازاین دنیارفته وباخود چیزی نبرده ام.

ودر آخرمرااز کوهساران بغلتانیدهرکجاکه آرام گرفت مرا آنجادفن کنید

وتکه یخی رابه صورت صلیب بر مزارم بگذارید تا بجای عزیزترین کسم برمزارم بگرید....

نوشته شده در دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:,ساعت 9:57 توسط نازی| |

دلم گرفته آسمون نمي تونم گريه كنم

شكنجه مي شم از خودم نمي تونم شكوَ كنم

انگاري كوه قصه ها رو سينه من اومده

آخ داره باورم ميشه خنده به ما نيومده

خنده به ما نيومده

دلم گرفته آسمون از خودتم خسته ترَم

تو رو زگار بي كسي يه عمره كه در به درم

حتي صداي نفسم ميگه كه توي قفسم

من واسه آتش زدنت يه كوله بار شب بسم

دلم گرفته آسمون يه كم منو حوصله كن

منو كه از اين روزگار يه خورده كمتر گله كن

منو به بازي ميگيرند عقربه هاي ساعتم

برگهَ تقويم ميكنه لحظه به لحظه لعنتم

آهاي زمين يه لحظه تو نفس نزن

 نه چرخ كه آروم بگيره يه آدم شكسته تن

نوشته شده در دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:,ساعت 9:52 توسط نازی| |

آه ای مردم روزی که من مردم مرا در پارچه سیاهی بگذارید

تاهمه بدانند زندگی من از آن پارچه سیاهتر بوده .

چشمانم راباز بگذارید تاهمه بدانندهنوز چشم براهش هستم.

دستانم راباز بگذارید تاهمه بداننددست خالی ازاین دنیارفته وباخود چیزی نبرده ام.

ودر آخرمرااز کوهساران بغلتانیدهرکجاکه آرام گرفت مرا آنجادفن کنید

وتکه یخی رابه صورت صلیب بر مزارم بگذارید تا بجای عزیزترین کسم برمزارم بگرید....

نوشته شده در دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:,ساعت 9:48 توسط نازی| |

برای خداحافظی نیا ؛
اگر می خواهی بروی ، بی خبر برو ...
می گویند آدم ها تا چیزی را به چشم نبینند ، باور نمی کنند ...

آهای ِ روزگار !!
برایم مشخـــص کن
اینبــار کــدام سازت را کوک کــرده ایی تا برایم بزنـــی
می خواهـــم رقصــم را با سازت
هماهنگ کنم ... !! 

نوشته شده در دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:,ساعت 9:40 توسط نازی| |

 

اگر درد داری...

 تحمل کن... 

روی هم که تلنبار شد...

 دیگر نمیفهمی کدام درد از کجاس...!


کم کم خودش بی حس میشود..

نوشته شده در دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:,ساعت 9:34 توسط نازی| |

 

باز آن یار بی وفا
باز آن یار با جفا
رفته بی من ای خدا
باز که شده درد آشنا
من تنها یا دل شدم
او با کی شد همنوا
او که با من میدمید
او که از من می شنید
حال رفته بی من چرا
راز دل شد برملا
من بی او خوابم نبرد
او با کی شد هم قبا
باز من دیوانه شدم
مست با بیگانه شدم
او در دلم جا خوش بکرد
من رسوا ترین رسوا
خوش بودم وقتی که بود
مست بودم با دلبران

نوشته شده در دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:,ساعت 9:27 توسط نازی| |

 

 

باز آن یار بی وفا
باز آن یار با جفا
رفته بی من ای خدا
باز که شده درد آشنا
من تنها یا دل شدم
او با کی شد همنوا
او که با من میدمید
او که از من می شنید
حال رفته بی من چرا
راز دل شد برملا
من بی او خوابم نبرد
او با کی شد هم قبا
باز من دیوانه شدم
مست با بیگانه شدم
او در دلم جا خوش بکرد
من رسوا ترین رسوا
خوش بودم وقتی که بود
مست بودم با دلبران

نوشته شده در دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:,ساعت 9:27 توسط نازی| |


یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود ....

یه غریب اشنا

دل جونمو ربود

اینجوری نگام نکن

گل یاس مهربون

اون غریبه خودتی

تا ابد پیشم بمون

 

نوشته شده در دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:,ساعت 9:16 توسط نازی| |


Power By: LoxBlog.Com